قفس سفید
روی تخت دراز کشیده بود وبه سقف خیره شده بود ، با اینکه تاریک بود ولی رنگ سفیدش توی چشم می زد او از رنگ سفید سقف ودیوارها ، از رنگ سفید ملافه ها حتی از رنگ لباس خودش هم متنفر بود . ساعت بزرگ توی حیاط دوازده مرتبه نواخته شد . بازهم ساعت دوازده شد وانگار قرص های خوابی که نیم ساعت پیش خورده بود باز هم به وظیفه خودشان عمل نکرده بودند.
از تخت پایین آمد ورفت روی صندلی نشست . به آیینه گردو غبار گرفته روی میز که کنار تنها پنجره اتاق کوچکش قرار داشت خیره شد ، دیگر وقتش شده بود طوطی می دانست که زن توی آینه بزودی پیدایش می شود پلکهایش را روهم گذاشت وباز کرد زن آینه روبرویش بود . اه ! زن توی آینه مثل همیشه با موی ژولیده وچشمهای پف کرده با نگاه سردش به او خیره شده بود .
از زن توی آینه بدش آمد تحمل قیافه ی رنگ ورفته اش را نداشت ولی خب او تنها کسی بود که این موقع شب همراه او بیدار بود بقیه همیشه خواب بودند او خیلی سعی کرده بود زن توی آینه را عوض کند دلش می خوست او هم بخندد یا لا اقل لبخند بزند ولی او همیشه نگاه مبهم خودش را به اون می دوزد و حرفی نمی زند و کاری هم نمی کند . تحمل این وضع برایش مشکل شده بود می خواست هر طوری شده به زن توی آینه کمک کند شاید دیگر پزشکان بهش نمی گفتند که او مریض شده است.او می دانست که بیمار نیست دیوانه هم نیست همه پزشکان و پرستاران خودشان دیوانه هستند آن احمقها فکر میکردند او نمی تواند زن توی آینه را نجات دهد ولی او میدانست که می تواند.
از جایش بلند شد و چاقو یی را که مدتها زیر تختش پنهان کرده بود برداشت . به نظر خودش که نقشه ی خوبی برای نجات زن توی آینه کشیده بود او فقط خودش را با چاقو کمی زخمی می کرد . شاید قیافه ی زن کمی مهربان می شد . دلش برای او می سوخت وبه کمکش می آمد برای او گریه می کرد وحالش خوب می شد . با این فکر چاقو را بلند کرد وبه شکمش زد ، سوزش عجیبی توی دلش حس کرد . به زن توی آینه نگاه کرد. . او موفق شده بود چون نگاهش دیگر سرد و مبهم نبود او ترسیده بود
فقط یک قدم دیگر مانده بود ؛ چاقو را در آورد که با درد وحشتناکی همراه بود ولی می ارزید ، این بار با قدرت بیشتری به شکمش فرو کرد .
حس کرد چیزی دارد از حفره ای که توی شکمش درست کرده خارج می شود ؛ می دانست که خون نیست .چیز دیگری بود که او نمی دید.
خیلی خسته بود با این کار بزرگی که کرده بود ، حس می کرد به یک استراحت طولانی احتیاج دارد . کم کم پلکهایش را می بست که دید زن دارد از پنجره ی بالای سرش بیرون می رود واز این اتاق سفید لعنتی خارج می شود . او می خندید مو های سرش هم ژولیده نبود ودرخشش چشمهایش نوید پیروزی می داد ، زن مثل نسیم از لای پنجره خارج شد ،حالا دیگر از قفس سفید آزاد شده بود . او آرام چشمهایش را بست وآماده ی یک استراحت طولانی شد .